سلام بر تو

سلام بر تو شاعر محمدرضا معاشرتی

 

سلام بر تو

ای ماندگارترین ماندگارها

ای سرچشمه‌ی پاکی و زیبایی

ای طلوع صبح جاویدان

و ای غروب روزهای سخت جدایی

 

نمی‌دانم، آیا آن جرقه‌ی اولین نگاهت بود که مرا این‌گونه مسحور و سرمست وجودت کرد

یا بارقه‌ی زیبای لبخندت

هر چه که بود دلم را برد و روحم را تا ابد در بند زنجیرت اسیر کرد.

ای مظهر زیبایی و طراوت، نمی‌دانم این روح سرکش مرا چگونه در خم ابروانت دچار حادثه کردی.

نمی‌دانم این اسب لجام‌گسیخته،

چگونه اسیر کمند تو شد.

نمی‌دانم این صحرای خشکیده‌ی وجودم، چگونه سیراب قطرات پرمهرت گشت

که فقط خدای می‌داند و بس.

ای مهربان‌تر از مهربانان، عشقت چنان شرری افکند که کالبد فانی مرا جانی دوباره بخشید.

از چه بگویم که تو خود معنای تمام گفتگوهایی

از چه بنویسم که قلم را یارای نوشتن نیست در مقام صفات تو.

بگذار تا در قهقرای بی امیدی، در انتهای یأس و بی‌تحملی، برایت بنویسم از عزت و شکوه دیدارت

از تجلی عشقی که روح مرا رنگی دوباره بخشید.

من از چشمان تو رنگ زندگی گرفتم، از لب‌های تو نفسی دوباره و از آغوشت، وای …  از آغوشت،

از آغوشت ترنم احساس.

گرمای وجودت، جسم این مرد منجمد شده را آرام‌آرام آب کرد و رویاند،

من با تو رویش جوانه‌های زندگی را آغاز کردم

و دیدم، دیدم آنچه را که ندیده بودم، دیدم که چگونه می‌توان زمینی بود و هوایی شد

من تو را دیدم و فقط تو را، فقط تو.

از چه بنویسم که دیگر رقص قلم بر روی کاغذ مکدر دل

به چرخش حرکات مژگانت در بوم سپید روح بدل شده.

دیگر مرا با تو هزاران قصه است که پایانی نخواهد داشت این قصه‌های بی‌پایان.

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط