عروسک قصهی من
ای که همواره تو بودی در شب تنهایی و شیدایی و بی آشنایی.
ای که بودی و شنیدی قصههای غصههایم.
عروسک قصهی من
چه آمد بر سر پیراهن نقش و نگارینت
چه آمد بر سر آن جامهای که
با رنج و مشقت دوختم من
سپس،
با نغمههای بیریایی، بپوشاندم تنت،
تا پر کند هستی و دنیا را
ز زیبایی و رؤیاییِ آبی زندگانی کردن و
هان!
بیریایی.
عروسک قصهی من
بگو آن سنگ سخت کینهی من بود آیا، که
به دیوار محبتهای پر رنگت،
به رنگین شیشه پرمهر و بی زنگت،
پریشان ضربهای یا خدشهای آورد که
این آیینه رخسارت، چنین پژمرده و بشکسته
بر روی حریفان ریخت؟
عروسکم، عروسکم
قصهی شبهای تاریک پر از آشوب
قصهی یک عالمه دنیای زراندود
قصهی این سوختن، مال تو نیست.
مال تو، تنها قصهی گلهای عاشق بود و هست.
قصهی صدها شقایق بود و هست.
اما نه قصهی سرخی خون آن،
که
قصهی قلب پر از عشق است.
عروسک قصهی من
دلم مثل شقایق بود، پر از خون.
دل من از شقایق هرچه بود و داشت به یغما برد.
نهتنها قلب پر عشقش.
ای شقایق، ای گل همیشه عاشق
جای تو دشت خدا بود.
جای تو قلب تمام عاشقان بود.
جای تو، توی یکی گلدان کوچک، که
همان حجم خودش را نیز کافی نیست، نیست.
شقایق قصه بودی.
گفته بودم من تو را.
اگر باور نداری،
بپرس از عروسک قصهی من …
بپرس از او که گفتم من
تمام پیچوخمهای کتاب عاشقی را.
بپرس از او که گفتم تو،
همیشه،
سربدار تمام عاشقانی.
عروسکم، عروسک قصهی من
بمیرم من که هرگز،
نبینم تو چنین بیرنگ و زاری.
هنوز هم آبی این زندگی، در کهکشان جاری است.
هنوز هم جای زیبای شقایق، بر لبان خالی است.
بمیرم من نبینم تو چنین بشکسته بالی
بمیرم من نبینم تو چنین رنجیده احوالی
چنین آرام و بی سودا
ز اندوهی،
به کنج مأمنی رو کرده و شوریده انجامی.
شقایقها همه بودند شاهد که
چرا سودای آبی را
به گوشَت من، چنین بیسر صدا خواندم.
شقایقها همه دیدند
این سرگشته احوال پریشان آرزو را که
چگونه شاهد پرتاب بی انجام تمام ساکنان شهر آبی بود.
بمیرم من نبینم زردی رخسار این گلگونه صورت را.
بمیرم من نبینم این شکستنهای بیفریاد.
بمیرم من نبینم …
عروسک قصهی من
دمی باش و کمی گلگون نگارینت را
به لطف و مرحمت
بر سر سرمای بیرنگ و صفای ما
چتری نما، تا ما،
بگیریم آنهمه شورونشاط و رنگ دیرین را.
بیندازیم بر دوش همه
زیبا قبای مهربانی و محبت را
همان زیبا قبایی که
دمی، بر قد و بالای
شقایقهای آبی بود.
عروسک قصهی من …
۵ مهر ۱۳۷۶
آخرین نظرها: