رازیست اندر دل نهان ، گو بشنود پیر و جوان | در سرسرای این جهان، یارب عیان کن این نهـــان |
رو عاشق بیدار جو ، از جام وی رازی بگــو | وانگه بر آن جام و سبو ،کامی بزن گردی جوان |
ازجام او روز الست ،گردیده آدم مستِ مسـت | وین مست آنچه نیست ، هست، گویی که اورا نیست جان |
باید که در اندوه او، ویران کنی جام و ســــبو | نالان و گریان کو به کو ،حیران شوی گِرد جهان |
چون محو گردیدی در او ، آنگاه میجویی خود، او | ای بیخبر از او بگو ، رمزی که گردیدی عیان |
اینها همه فرعند فرع، این غافلان فارغ ز اصـــــل | اصلی که تا یابید آن ، از تن برون آرید جـان |
من مرغی اندر این قفس ، از زلف او گیرد نـــفــــس | وز خود به در کن این هوس ، هموار کن روح و روان |
یاران صلایم بشنوید ، بانگ عزایم بشنوید | اصلم مرا رنجور شد ، هنگام کندن شد ز جان |
فریاد و بانگ کاروان ، گوید به ما ای جانِ جان | اینجا خرابات مغان ، آنجا سرای جاودان |
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرها: