روز پدر و تجربه سوگواری
کلیشههای زیادی در مورد روز پدر نوشته شده. در این نوشته من از دیدگاه الیزابت کوبلر راس به یکی از تراژدیهای زندگیام پرداختهام.
به بهانهٔ روز پدر میخواهم به یکی از تجربیات زندگیام گریزی بزنم.
در ابتدا بگذارید یادی کنم از همهٔ پدران دنیا با آرزوی تندرستی برای آنها.
کسانی هم که مثل من از نعمت وجودش محروماند را به خواندن این متن دعوت میکنم.
این نوشته را خیلی اتفاقی نوشتم.
روز پدر امسال همزمان شد با خواندن مقالهای در متمم.
آن مقاله مربوط بود به مدلی برای مراحل سوگواری و تحمل اندوه که الیزابت کوبلر راس ارائه کرده است.
کوبلر راس مراحل سوگواری را به پنج مرحلهٔ زیر تقسیمبندی کرده است:
۱) انکار | Denial
2) خشم | Anger
3) چانهزنی و معامله | Bargain
4) افسردگی | Depression
5) پذیرش | Acceptance
پس از مطالعهٔ آن مقاله، فقدانی را که تجربه کرده بودم بر اساس مدل راس کوبلر تحلیل کردم.
شاید برای شما نیز جالب باشد.
تجربۀ سوگواری من
سیزدهساله بودم که بهطور ناگهانی و غیرقابلباور پدرم را از دست دادم. این جدایی تأثیرات زیادی بر زندگی من گذاشت. بهطوریکه در مقاطعی از زندگی مسیر مرا بهکلی تغییر داد.
در این نوشته، از دست دادن پدر را صرفاً از دیدگاه مدل رأس کوبلر بررسی میکنم و از پرداختن به دیگر تبعات میپرهیزم.
مرحلۀ انکار:
به دلیل رابطه عاطفی بین پدر و اعضای خانواده، از دست دادن او برای هیچیک از ما قابلباور نبود. مخصوصاً اینکه ازلحاظ جسمانی سلامت و تنومند بود. هیچوقت نمیتوانستم نبودنش را باور کنم.
مرحلۀ خشم:
کمکم بزرگتر شدم و درگیر مسائل زندگی شدم. گاهی ناملایمات زندگی آنقدر فشار میآورد که خشم نهفتهٔ آن دوران فوران میکرد. میگفتم اگر نرفته بودی الآن من در شرایط ایدهآلی بودم. گاهی از شدت ناراحتی و عصبانیت زمین و زمان را زیر سؤال میبردم.
مرحلۀ چانهزنی و معامله:
میدانستم که هیچگاه بازنمیگردد. ازآنجاییکه میدانستم از واژه «زمزم» خوشش میآید، این واژه را در نام شرکتم که در سال ۱۳۸۲ ثبت کردم گنجاندم. سبک و سیاق زندگیام را نیز بر اساس آموختههایی که از او گرفته بودم بر پایهٔ کمک به دیگران بنا کردم.
مرحلۀ افسردگی:
شاید این مرحله در قسمتهای مختلفی از زندگی روی من تأثیر گذاشته باشد؛ اما اصلیترین آنیک سال پس از فوت پدرم بود. در آن سال نمرات درسیام بهشدت افت کرد و باعث شد یک سال در جا بزنم.
مرحلۀ پذیرش:
تا همین چند سال پیش هیچگاه نبودنش را باور نداشتم. همیشه منتظر بودم تا صدای زنگ در بلند شود و من پس از باز کردن در، چهرهٔ خندان او را ببینم و همه پرسشهایی که تمام این سالها بر دلم سنگینی میکرد را از او بپرسم.
تا اینکه فهمیدم باید بپذیرم.
تا زمانی که نتوانستم این واقعه را قبول کنم این بار همیشه به دوشم سنگینی میکرد.
اکنون پس از گذشت ۳۲ سال با دنیای خودم صلح کردم.
نبودنش را پذیرفتم و تلاش کردم تا زندگی نرمال را ادامه دهم.
صدالبته آموزههای او همیشه روشنگر و راهنمای من در زندگی بوده و هستند.
روح همهٔ پدران از پیش ما رفته، شادباد.
آخرین نظرها: